می رود خورشید،
می رود آهسته آهسته
از فراز بام
چشم هایش سرخ
شاید دل گرمش
خسته است از این همه رفتن،
هر شام، می گوید : خداحافظ، تا فردا،
می رود خورشید،
لیک، بازمی گردد
قلب من اما
خسته و دلگیر
لب فرو بسته،
چشمها از اشکهای بیش و کم خسته،
می رود آرام
می رود اما،
باز می گردد؟ صبحدم فردا؟
.
.
.چه گویم با که گویم تا کجا؟
تا آخر کاغذ؟
خسته ام من لیک...