Thursday, February 23, 2006


"دیر وقت بود. من تنها بودم و داشتم بر گشتم خونه، منتظره تاکسی ایستاده بودم که دختر داییم و شوهرشو دیدم . گفتن که منو می رسونن . سوار شدیم و رفتیم . یهو دیدم تو ابرام . نه! بالای ابرام. بالا، بالا، خیلی بالاتر از این حرفها، همه جا آبی بود، آبی آرام آسمانی .
گفتم چطور اومدیم اینجا راهشو نشونم بدین، من می خوام همیشه بیام اما فقط لبخند زد."



اینا همش یه خواب بود. گفتم که اگه یه شب تو راه خونه ، اون بالا بالاها موندمو دیگه برنگشتم حلالم کنید.

Tuesday, February 21, 2006

انگار همه آدمها، به زمین بر گشتند

تا به تنهایی دل خوش باشم
چشمها را بستم روی زیبایی تان
و زمانی در دفتر خود سر کردم
شعرهایی گفتم
گفتم از تنهایی
و هزاران بار پرسید از من
"پر گلهای قشنگ است زمین سبزم
تو چرا تنهایی"
و به او خندیدم
نه! به خود خندیدم
و جهان در نظرم
چند تا آدم داشت
،فقط،
دوستانی که با من بودند
بعد هر روز جهان خالی شد
دوستانی رفتند و فقط
" گاهی از دور سلامی" گشتند
و من انگار فقط رویا می دیدم
زندگی رویا بود، دوست رویا بود،
انسان رویا بود،
من دلم ، سخت آدم می خواست
آدم قابل لمس
نه، دلم یک عالم آدم خاکی می خواست
یک زمین، پر گلهای قشنگ

بعد انگار همه آدمها، به زمین بر گشتند.

Friday, February 17, 2006


امروز از صبح داره بارون میاد و هنوزم تموم نشده . مثل اینکه آسمون دل پری داشته .آخی ! نمی دونم بیچاره این همه آبو چطور تا حالا توی دلش نگه داشته بود.
خوبه شمالی هست که آسمون اشکاشو بریزه و خالی شه و گرنه تا حالا از دیدن این همه زشتی دق کرده بود و ما هم به سرنوشت قوم نوح و لوط و ... گرفتار شده بودیم.
و چه خوب که قلم و زبون و وبلاگ و شعر و نقاشی و ... هستن تا ما هم گاه و بیگاه دل پرمونو خالی کنیم و بعدهم اسمشو بذاریم "هنر".

Thursday, February 16, 2006

چی بگم
اون وقتا که دانشگاه بودم، وقت بیکاریم معمولا یا می نوشتم یا می خوندم یا قدم می زدم. عصرها بعد کلاس رو نیمکتای حیاط می شستم و می نوشتم. و زیر آسمون قشنگ اونجا فضا اونقدر آرامش بخش بود که خودش شعر می شد و می ریخت توی کاغذام.
اما اینجا همه وقت بیکاریم با کامپیوتر و اینترنت و تلویزیون و خیابونو و مهمونی پر شده . دیگه دیر دیر قدم می زنم، دیر دیر شعر میگم، دیر دیر مینویسم.دلم برای اون روزام تنگ شده.
چند روزه این شعر حافظ افتاده روی زبونم که می گه :
" آب و هوای پارس عجب سفله پرور است "

Sunday, February 12, 2006

راهیست بس دراز

راهیست بس دراز
و من بالاخره رهسپار شدم
بالاخره بعد این همه ایستادن
و تماشا کردن آنان که می روند
من نیز رهسپار شدم
رفتم، تا ببینم
رفتم، تا بیابم
رفتم، تا چه پیش آید
و می دانم که اینبار درست است
می دانم که راه، همان راه است
همان راهی که باید مرا می برد
و می رساند
و راه اگر چه باریک است
و مجال همراهی نیست
اما
مرا شوق همراه است و شور رهنما
و ما پیش می رانیم
... تا چه پیش آید.

Saturday, February 11, 2006

"پس بسیار مهم است که بگذاریم بعضی چیزها بروند، رهایشان کنیم، آزادشان کنیم. انسانها باید درک کنند که هیچ کس با کارتهای علامت دار بازی نمی کند، گاهی می بریم، گاهی هم می بازیم. منتظر نباسید چیزی را به شما برگردانند، منتظر نباشید قدرتلاشتان را بدانند، نبوغتان را کشف کنند، عشقتان را درک کنند. چرخه را ببندید. نه به خاطر غرور یا بی لیافتی یا برتری جویی، به خاطر آن که آن چیز دیگر در زندگی تان جای نمی گیرد.
در را ببندید، موسیقی را عوض کنید، خانه را تمییز کنید، غبارها را بتکانید. دیگر آن کسی نباشید که بودید و آن کسی بشوید که هستید. "
پاءولو کوءیلو از کتاب زهیر


- وقتی تصمیم گرفتم این وبلاگو راه بندازم ، همون اول حتی قبل از ساخته شدنش یه سخرانی افتتاحیه براش نوشتم. یه متنی که خیلی با اینی که خوندین فرق می کرد . اما سیبه که از درخت افتاد تا به زمین برسه چرخید و چرخید و من خیلی اتفاقی به این متن برخوردم. این بود که موسیقی رو عوض کردم ، اتاقمو تمیز کردم و غبارها رو تکوندم و این متن از پاءولو رو اینجا نوشتم.



- تو همین پست اول می خوام از دوستی که زحمت ساختن این وبلاگو برام کشید تشکر کنم ..............مرسی.

- راستی یادم رفت بگم ... سلام!