Tuesday, September 09, 2008

به نام خدا

چه باید کرد خدایا
تو که می روی اینقدر راسخ اینقدر استوار
و مرا مجالی نیست تا در پیت اشک ریزان روانه آیم
و تو هرگز بر نمی گردی تا ببینی
مرا مجال مجال اشک ریختن نیز پشت سرت نیست
خدای من
که می روی اینسان استوار و خموش
و حتی نمی گویی به کدام سو تا ما قبله کنیم
چه تند می روی خدا
بعد تو آیا دوباره خورشید سر خواهد زد؟
وآیا مد امشب را بازگشتی خواهد بود؟
بعد تو اگر خورشید دیگر نتابد ما چه کنیم؟
اگر دریا دیگر به بسترش باز نگردد،
و هی پیش بیاید و پیش بیاید،
ما کجا ساحل کنیم؟
بعد تو اگر درختی دیگر میوه نداد؟
اگر گاوی دیگر شیر نداد
بعد تو خدا
اگر پدر ما را دیگر به خانه راه نداد،
ما چه کنیم؟
خدای من که رفته ای و دیگر هیچ از این حرفها نمی خوانی
خدای من که دیگر از آسمان نیمکت چوبی هم رفته ای
و ما هر چه بنشینیم و داد بزنیم و شعر بگوییم
تو هیچکدام را نمی شنوی
و
و من دیگر باید همینجا ساکت شوم
همینجا در آخر همین برگه کاغذ
و تو خدای بزرگ
که یک روز حلالیت طلبیدی و رفتی
و من یادم هست که جایی خوانده بودم که بزرگ بودی
و بخشنده و مهربان
و فردا اگر خورشید در آمد
و دریا به بسترش بازگشت
و گاوها شیر دادند و درختان میوه
من در دهکده های دور
که مردمانش کودنند و زود باور و اصیل
معلم خواهم شد
و به بچه ها درس خواهم داد
" خداوند بخشنده مهربان " را
و نامت را نگه خواهم داشت

تا روزی که تو دوباره بیایی



تاریخ این شعر 9/8/83 ست یبار اونو اینجا یا تو وبلاگ جمعی هم نوشته بودم
اون روزا من از تدریس بیزار بودم. به هر چیزی فکر میکردم جز اینکه معلم شم
اما الان یه معلمم اونم تو یه مدرسه پایین شهر که بچه هاش اکثرا از روستا میان و "کودنند و زود باور و اصیل"
ای دل غافل
تو از کجا اینو میدونستی پدرسوخته؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!