Friday, October 10, 2014

می رود خورشید

می رود خورشید،
می رود آهسته آهسته
از فراز بام
چشم هایش سرخ
شاید دل گرمش
خسته است از این همه رفتن،
هر شام، می گوید : خداحافظ، تا فردا،
می رود خورشید،
لیک، بازمی گردد
قلب من اما
خسته و دلگیر
لب فرو بسته،
چشمها از اشکهای بیش و کم خسته،
می رود آرام
می رود اما،
باز می گردد؟ صبحدم فردا؟
.
.
.چه گویم با که گویم تا کجا؟
تا آخر کاغذ؟

خسته ام من لیک...