Sunday, November 19, 2006

"چی بگم؟ همه حرفها قبلا زده شده ، اونم به قشنگترین صورتش. "
من چکارم؟ فقط یه خیاط ساده که با تیکه تیکه های بافته ها می خواد یه پست چهل تکه بسازه.


" این دگر من نیستم من نیستم
حیف از آن عمری که با من زیستم"

بعد مدتها بی معرفتی نسبت به خودم و همه دل مشغولی هام

" گاه در بستر بیبماری من
حجم گل چند برابر شده است"

امروز سری زدم به سهراب. سهراب مهربونی که چند شب پیش ازرو رفته بود و خودش پا پیش گذاشته بود اومده بود تو خواب من، لبخدی زده بود و سبکم کرده بود. اما منه سایه سنگین تا امروز سراغش نرفتم .
امروز کمی از خجالت خودم در اومدم و سری زدم به هوای سابقم و بعد مدتها تونستم یه دم سیر نفس بکشم.

" همیشه پیش از آنکه فکرش را کنی اتفاق می افتد"
"چرا نگاه نکرم"

" باغ ما در طرف سایه دانایی بود"
"چرا نگاه نکردم"

خیلی وقت بود که سهمم رو ا ز زندگی بر نداشته بودم .

" سهم من از زندگی پنجره ایست که آویختن پرده ای آن را از من می گیرد"

"پرده را برداریم
بگداریم که احساس هوایی بخورد"



ای بابا
هنوز بلد نیستم، پرش داره می ره و خالیش می مونه اما من هنوز یاد نگرفتم نوش نوش نوشش کنم .

"شراب را بدهید
شتاب باید کرد"

یکی هولم بده

Thursday, November 09, 2006

Tuesday, November 07, 2006

طاقچه عادت

خوشم اومده اینجا بنویسم. تو وبلاگی که خواننده نداره . اینم یه جور جالبه فقط برای خودم می نویسم.
مریم عزیزم کجایی؟ بیا بشین یکم درس بخون ، شعر بنویس ، کتاب بخون ، قدم بزن ، با درختها حرف بزن ، به ماه چشمک بزن.
من اونطوری بیشتر دوستت دارم .
دست خودم هم انگار از خودم کوتاه شده. باید دستمو دراز کنم ،خودمو از" طاقچه عادت" بردارم بگذارم کنج دلم تا هرکاری دلش می خواد براش بکنم.
چه خلوت قشنگی. همیشه از کنج خلوت خوشم اومده.
امروز کنج دل خودم خلوت کرده بودم. سرخوش شده بودم به قول خودم و به قول ترانه "مرد"

یادش بخیر، یاد خیلی روزهای رفته، چیزهای داشته، حرفهای زده، کارهای کرده ، که همه تموم شدن. و ازش فقط من موندم. با همهَُ تغییرهایی که کردم و همهُ چیزی که شدم .
"همه آنها جزی از وجود تو اند. آنها که بر تو تاثیر گذاشته اند و آنها که از تو تاثیر گرفته اند".
من این جمله رو دوست دارم و همه اونهایی رو که برای همیشه جزی از وجود من شدن.

Monday, November 06, 2006

ههههههههه

چی بگم؟ همه حرفها قبلا زده شده ، اونم به قشنگترین صورتش. همه اتفاقها هم قبلا افتاده . نه حرف تازه ای مونده نه چیزه جالبی که بخوام تعریفش کنم .
بعد این همه آدم که اومدن زندگی کردن و رفتن. من چه کاره تازه ای می تونم انجام بدم که به خاطرش به دنیا اومدم و زندگی می کنم.
همین چند خط بالا رو چند بار و به چند زبون خوندین؟
دیگه چی بگم ساکت شم؟ حتی سکوت هم تازگی نداره . مرگ هم تازگی نداره. جنگیدن و موندن هم تازگی نداره. اصلا خواستن یه چیز تازه هم تازگی نداره.
مایوس شدنم تازگی نداره.

مریم جون چرت گفتن هم تازگی نداره! بعد این همه تاخیر اومدی و اینها رو مینویسی؟
اما گله کردن هم تازگی نداره!

یکی زندگی رو از این کسالت دربیاره !!!!!!!!!!!!