Thursday, March 30, 2006

من - ابر - بارون

بازم داره بارون میاد. تو شمال ، بهار ابرا آسمونو صاف نمی کنن. همینطور اون بالا می شینن و هر وقت دلشون می خواد می بارن.
دلم گرفته. دلم مثل آسمون بهار گرفته و گاه و بیگاه دلش می خواد بباره. انگار خیال صاف شدن هم نداره.
چی بگم
بین کتابخونه و میزم یه فاصله نیم متری هست . گاهی که دلم می گیره مثل بچه ها روبروی کتابخونم اونجا می شینم روی زمین و به میزم تکیه می دم . ردیف کتابهای شعرم درست روبروم هستن. یکی یکی بر می دارمشون و از هر کدوم چند تا شعر می خونم.

" دلم گرفته است
دلم گرفته است
...
کسی مرا به آفتاب
معرفی نخواهد کرد
کسی مرا به میهمانی گنجشکها نخواهد برد
پرواز را به خاطر بسپار
پرنده مردنی ست"

Monday, March 20, 2006


یا مقلب القلوب والابصار
یا مدبر اللیل والنهار
یا محول الحول والاحوال
حول حالنا الی احسن الحال



خواهش می کنم.

Saturday, March 18, 2006

خداحافظی

چیزی نمونده . چیزی به آخرش نمونده. به آخرین دیدار یک دوست قدیمی و تبدیل شدن یک همراه یکساله به یک خاطره قشنگ .
برای من که خاطره قشنگی بود همراهی تو ،
تو این آخرین روزها می خوام باهات خلوت کنم می خوام تنفست کنم که مبادا از یادم بری .
نه، از یادم نمی ری چون خاطراتت موندنی تر از این حرفان.
خداحافظ ، نه به امید دیدار.

این چند خط رو تقدیم می کنم به دوست و همراه نازنینم ، سال قشنگ 84 که برام پر از روزهای به یاد موندنیه.

Saturday, March 11, 2006

یادگاری


حالا که اینجا خودمونیه چطوره گپی با هم بزنیم . می خوام براتون خاطره تعریف کنم چطوره؟


- یه شب با ترانه دوتایی با هم توی اتاق نشسته بودیم و نوار گوش می کردیم و من یه موضوع محرمانه رو براش تعریف می کردم . نوار تموم شد و من همونطور که مشغول حرف زدن بودم برگردوندمش و روشنش کردم. بعد مدتی متوجه شدیم که نمی خونه...
فکر می کننین چرا؟... من اشتباهی دکمه ضبط رو جای پلی زده بودم و رازم رو نوار ضبط شده بود.

- امروز تولد موناست حالا که با هم نیستیم که باهم چشن بگیریمش از همینجا بهش تبریک می گم و یادی از تولد پارسالش میکنم که رفته بودیم بند گلستان قایق سواری و بعد تو سرمای بیستم اسفند طرقبه، بستنی سنتی پدربزرگ ( اسمش درست یادم مونده مونایی؟) خوردیم.

Tuesday, March 07, 2006

همینقدر ساده و همینقدر دردناک
مثل زایاندن طفلی - مرده –
طفلی که در آغوشش می گیری اما
شیرت را نمی خورد
که نگاهت نمی کند
نگاهش جاییست خیلی دور
جایی که نمی شناسی
و کاش آنجا جایی باشد
که از کودکت مراقبت کنند
که در آغوشش بگیرند و شیرش دهند
و عاشقانه بزرگش کنند

همینقدر ساده و همینقدر دردناک
باید رهایش کنی
آنهم در آغوش سرد خاک
و تنها با دعایی همراهیش کنی
با آرزوی آغوشی گرم و ابدی
برای او
حتی گرمتر از آغوش مادرش

Saturday, March 04, 2006

داستان عبرت آموز:

فرض کنید از چند روز قبل کنکور مثل بچه هایی که نوبت واکسنشون نزدیکه مراقب خودتون باشین تا سرما نخورین و مریض نشین ، مبادا ازهمون اندک معلوماتی هم که دارین نتونین درست استفاده کنین.
بعد یهو سر اولین جلسه کنکور سر درد شین
فرض کنید اولین جلسه کنکورو با سردرد دادید و برگشتین خونه بعد با وجودیکه می دونین موقع سر درد بهتره چیزی نخورین بی احتیاطی کنید و یه سیب و یه خیار و یه موز رو باهم بخورین و از شامی هم که مامان در وقت استراحت بین دو نیمه براتون تدارک دیده نگذرین( البته منظورم این نیست که زیاده روی هم کرده باشین) .
حالا فرض کنید نصف شب در حالی که فردا صبح امتحان دارین با سر درد و دل درد از خواب بیدار شین و خواب آلود تو خونه قدم بزنین تا دلتون تصمیم بگیره می خواد محتویاتشو هضم کنه یا (با شرمندگی ) بالا بیاره. (که البته دل من گزینه اول رو انتخاب کرد).
بعد صبح بیدار شید و غذا ها هنوز روی دلتون باشن و جز یه لیوان چای شیرین چیزی نتونید بخورید و برین سر جلسه.

نتیجه گیری داستان:

1- شنیدین که می گن همیشه کارا برعکس میشه ؟ من که دیدم.
2- نه سر درد نه دل درد ، هیچکدوم تاثیری در وضعیت شما در جلسه کنکور ندارن چون درد کنکور همهشونو از یادتون می بره.
3- تو جامعه ای که ندیدیم در هیچ مرجع دولتی با حسن نیت و احترام برای پیشبرد کار مراجعینشون کار کنن ، شرکت در جلسات کنکور و دیدن رفتار همراه با محبت و احترام و حسن نیت برگذار کنندگان جلسات میتونه بخشی از این عقده های مارو جبران کنه.
4- بالاخره تموم شد.

همه دوستایی که تو این مدت با فرستادن جزوه یا با راهنمایی ها و تشویق هاتون کمکم کردین مرسی