Monday, January 10, 2011

19/11/89

امروز یکی از اون روزهاست
یه روز قشنگ که منتظرش بودم
از صبح که بیدار شدم بارون میاد، بعد مدتها ، به صداش، به حرکت شاخه خشک درختها تو باد، به رنگ کرم-خاکستری آسمون و زمین نگاه میکنم، و هیچکدوم اینها به نظرم غمگین نمیاد.
برگ زرد درختها که میریزه تو دامن باد و دور تر رو دامن زمین، صدای چیک چیک بارون، بوی سرما و سرمایی که از پنجره بسته – عجبا- خودشو تو سینه من سرما خورده فوت میکنه.
اینم غمگینم نمیکنه، نه سرفه ها نه خارش گلوم.
حتی نه رز های صوتی بی رنگی که خیس بارون شدن، شاید صورتی بودن و رنگشون تو بارون رفته؟ !
رنگ و رو رفتن رزهای زیبای صورتی هم غمگینم نمیکنه،
اصلا همه اینها که حربه های پاییزن برای ملال آوری، همه شدن مایه نشاط
بس که ناز کرد این پاییز امسال.
ابرها دارن تو آسمون می دون ، نگاهشون میکنم یکیش شبیه یه دسته که نوک انگشت شصت و اشاره شو به هم رسونده، یکیش شبیه سوپر من که پرواز میکنه ، آسمون شده شبیه یک پارچه نقره ای کثیف . وای کثیفی آسمونم شاعرانست امروز....
صدای اخبارو میشنوم که خبر از فرود اضطراری یه هواپیما رو میده ..... . توی برف، تو سرما، با سوز مرگ ... با خبر صعود موفقنت آمیز 74 روح به آسمون....
چه راه دور چه پای لنگ ....
برای ما که با همه سنگینیمون نشستیم رو صندلی، روی زمین .... و یک روز همه این سنگینی رو جا میذاریم و با 21 گرم پرواز می کنیم.
پس چه جای شکایت؟ چه جای هیهات از مرگ ...
لای این حرفا بودم که پرواز پرنده هارو دیدم تو بارون. تو بارون؟ پرواز پرنده های سیاه، با بالهای قوی ، زیر بارون ، مرهبا !!!!
ما که زیر سقف و پشت پنجره بسته نشستیمو شما ..... با یه دست پر سیاه ..... زیر بارون میرین ومیدونین بعدش، نه میتونین برین کنار بخاری خودتونو گرم کنین نه لباس خیستونو عوض کنین.
ای خدا ای خدا ای خدا!!!!!!!
تو کجایی؟ پشت چشمای من؟ زیر پوستم؟ لای پر پرنده ها یی که الان تن به باد و بارون زدن و به آسمون پرکشیدن؟
روی برگهای زرد نشستی که پرواز میکنن؟
تو لختی درختای بی باک که صاف و بی شرمندگی از عریانیشون و بی ترس از سرما محکم ایستادن؟
آره هستی، همه این جا ها ،
میدونم نمیذاری این همه لذت از دستت بره،
و ما
ما که بندتیم و روح لذت جو و لذت بخشتو در ما دمیدی،
از این بارون، از این همه لذت که همه آفریده هات توش ایستادن و بی باکانه لذت میبرن، خودمونو زیر یه سقف که با کلی زخمت ساختیم پنهون کردیمو و یواشکی بین این همه حس که بهمون دادی برای چشیدن و لذت بردن، فقط، از تماشای این همه زیبایی از پشت یه پنجره چیکه چیکه لذت میبریم.
نه،
حتی این همه حماقت که بهش اعتراف کردم هم امروز، غمگینم نمیکنه،
میخوام پشت این پنجره پهن شم و لذت ببرم...
تو هم بیا، بیا این طرف پنجره و
درکم کن،
یا ،
بهم جرات بده تا بند بگسلم و
با تو بیرون بزنم ...