Wednesday, November 09, 2011

چرا فرار می کنی؟؟؟؟؟؟؟؟

چرا فرار می کنی؟؟؟؟؟؟؟؟
از لای انگشتهای من،
و فکر می کنی، انگشتان دیگری تو را بهتر می نوازند،
و گرمتر نوازش میکنند؟
و در گوش تو زیباتر زمزمه می کنند؟
و تو را عاشقانه تر تماشا می کنند؟
و با تو همراه تر می آیند؟
تا کجا؟
تا هر کجا که تو می روی،
چرا فرار می کنی؟؟؟؟؟؟؟؟
نکند می ترسی؟
یا فکر می کنی، که من می ترسم؟
از تو؟
نه!
چرا فرار می کنی؟؟؟؟؟؟؟؟
زندگی!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

Tuesday, October 04, 2011

از مشغله زیاد بدم میاد

گاهی کلی کار باهم پیش میان، کلی چیز یهو باهم فکرو مشغول می کنن،
کلی برنامه هم داری که می خوای بین اون همه جا بدی و هی برنامه ریزی می کنی و آخرم میبینی ، فقط خوذتو خسته کردی و برنامه هات تو اون همه شلوغی جا نشدن،
حالا فکر کنین که از اون دسته آدمها هم باشی که یکی از برنامه های روزانش، لم دادن و کاری نکرذن باشه،
.
.
.
وای از مشغله زیاد بدم میاد.

Thursday, August 18, 2011

مشهد

دلم برای وبلاگم تنگ شده بود،
این روزا شبیه یه روز تو گذشته شده،
من مشهدم، با عزیزترین دوستانی که اینجا باهاشون آشنا شدم و روزگاری رو گذروندیم،
انگار چیزی عوض نشده،
همه همون آدمها هستیم ، با چند دفتر بیشتر از زندگی،
تا دو روزه دیگه،
هرکدوم دست سرنوشت خودمونو می گیریمو از هم خداحافظی می کنیم،
تا دیدار بعد،
حیف
یه بار گفتم، " چه چیز ارزش این را دارد که با یک دوست خداحافظی کنی،"
"یادت هست؟"

هیچوقت ازتون خداحافظی نمی کنم
و هرجا که باشیم، دنیا کوچیکتیر از اونه که دوستان رو از هم جدا کنه
،

Wednesday, March 16, 2011

بی همگان به سر شود
بی تو به سر نمی شود

some dance to remember
some dance to forget

آره
همینطوره، به هر زبونی که گفته شه،

Tuesday, March 08, 2011

روز جهانی زن مبارک

امروز روز جهانی زن است
روز دفاع از حقوق زن
و من
با وجود همه چیز،
با همه وجود به زن بودنم افتخار میکنم و
ازش لذت می برم.
برای شماهم که زن بودن رو تجربه نکردین، آرزو میکنم، اگه برگشتی بود و باز به این دنیا برگشتین،
تجربش کنین،
روز جهانی زن مبارک

Sunday, February 27, 2011

\پایان

رفت ،
از این دنیا،
نمی دونم آیا موقع رفتن راضی بود یا ناراحت از روزهایی که در انتظار فردا گذشت.
فقط پنج سال بزرگتر از من بود،
آخرین سال عمرش رو برای تخصص درس می خوند،
چند سال بود که از نامزدش جدا شده بود، نمی دونم هیچوقت عاشق بود؟
نمی دونم چیکار می خواست بکنه و نکرده بود؟ نمی دونم کجا می خواست بره و نرفته بود، نمی دونم آیا کاری کرده بود که پشیمونیش رو دوشش باشه؟ یا کاری که نکرده بودو حسرتش تو دلش باشه؟
نمیدونم،
وقتی تنها تو خواب مرد آیا اونقدر با خودش با روحش دوست و نزدیک بود که احساس تنهایی نکنه؟

اگر من جای او بودم چی؟
تو اون لحظه از چی خوشحال بودم و برای چی افسوس میخوردم؟
اگه امشب منم تو خواب به مبدا خودم برمیگشتم، چی؟ منم از بعضی چیزا راضی بودم و برای بعضی چیزاش افسوس می خوردم،
حالا که 5 سال دیگه وقت دارم، تا به سن اون شم،
دلم می خواد چطور زندگی کم که شب،
وقتی وقته رقتن شه،
راضی از این زندگی برم؟

Monday, January 10, 2011

19/11/89

امروز یکی از اون روزهاست
یه روز قشنگ که منتظرش بودم
از صبح که بیدار شدم بارون میاد، بعد مدتها ، به صداش، به حرکت شاخه خشک درختها تو باد، به رنگ کرم-خاکستری آسمون و زمین نگاه میکنم، و هیچکدوم اینها به نظرم غمگین نمیاد.
برگ زرد درختها که میریزه تو دامن باد و دور تر رو دامن زمین، صدای چیک چیک بارون، بوی سرما و سرمایی که از پنجره بسته – عجبا- خودشو تو سینه من سرما خورده فوت میکنه.
اینم غمگینم نمیکنه، نه سرفه ها نه خارش گلوم.
حتی نه رز های صوتی بی رنگی که خیس بارون شدن، شاید صورتی بودن و رنگشون تو بارون رفته؟ !
رنگ و رو رفتن رزهای زیبای صورتی هم غمگینم نمیکنه،
اصلا همه اینها که حربه های پاییزن برای ملال آوری، همه شدن مایه نشاط
بس که ناز کرد این پاییز امسال.
ابرها دارن تو آسمون می دون ، نگاهشون میکنم یکیش شبیه یه دسته که نوک انگشت شصت و اشاره شو به هم رسونده، یکیش شبیه سوپر من که پرواز میکنه ، آسمون شده شبیه یک پارچه نقره ای کثیف . وای کثیفی آسمونم شاعرانست امروز....
صدای اخبارو میشنوم که خبر از فرود اضطراری یه هواپیما رو میده ..... . توی برف، تو سرما، با سوز مرگ ... با خبر صعود موفقنت آمیز 74 روح به آسمون....
چه راه دور چه پای لنگ ....
برای ما که با همه سنگینیمون نشستیم رو صندلی، روی زمین .... و یک روز همه این سنگینی رو جا میذاریم و با 21 گرم پرواز می کنیم.
پس چه جای شکایت؟ چه جای هیهات از مرگ ...
لای این حرفا بودم که پرواز پرنده هارو دیدم تو بارون. تو بارون؟ پرواز پرنده های سیاه، با بالهای قوی ، زیر بارون ، مرهبا !!!!
ما که زیر سقف و پشت پنجره بسته نشستیمو شما ..... با یه دست پر سیاه ..... زیر بارون میرین ومیدونین بعدش، نه میتونین برین کنار بخاری خودتونو گرم کنین نه لباس خیستونو عوض کنین.
ای خدا ای خدا ای خدا!!!!!!!
تو کجایی؟ پشت چشمای من؟ زیر پوستم؟ لای پر پرنده ها یی که الان تن به باد و بارون زدن و به آسمون پرکشیدن؟
روی برگهای زرد نشستی که پرواز میکنن؟
تو لختی درختای بی باک که صاف و بی شرمندگی از عریانیشون و بی ترس از سرما محکم ایستادن؟
آره هستی، همه این جا ها ،
میدونم نمیذاری این همه لذت از دستت بره،
و ما
ما که بندتیم و روح لذت جو و لذت بخشتو در ما دمیدی،
از این بارون، از این همه لذت که همه آفریده هات توش ایستادن و بی باکانه لذت میبرن، خودمونو زیر یه سقف که با کلی زخمت ساختیم پنهون کردیمو و یواشکی بین این همه حس که بهمون دادی برای چشیدن و لذت بردن، فقط، از تماشای این همه زیبایی از پشت یه پنجره چیکه چیکه لذت میبریم.
نه،
حتی این همه حماقت که بهش اعتراف کردم هم امروز، غمگینم نمیکنه،
میخوام پشت این پنجره پهن شم و لذت ببرم...
تو هم بیا، بیا این طرف پنجره و
درکم کن،
یا ،
بهم جرات بده تا بند بگسلم و
با تو بیرون بزنم ...