Sunday, April 08, 2007

- گل من چندین منشین غمگین شام محنت به سر آمد
سر و دست افشان غم دل بنشان غمخوارت از سفر آمد
ز چه بنشستی بگشا دستی آذین کن صحن و سرا را
که پس از غمها به رخ شبها آب و رنگ صحر آمد
شب مهتابی ز چه بی تابی روشن کن شمع صبوری
منشین غمگین که مه دیرین تابان و جلوه گر آمد

تو که آگاهی که چه شبهایی با یاد او بنشستیم
شب بارانی غم پنهانی رفت و نور بصرآمد

پس از آن دوری غم مهجوری شورو شادی بر پا کن
ز غم پنهان نشوی گریان چون او خندان ز در آمد

شب مهجوری ز ره دوری آوای رهگذر آمد
که صحر سر زد
غم دل پر زد
شادی از بام و در آمد
شب جانکاهی شرر آهی زد ابر غم به کناری
به سرافرازی به دل افروزی خورشید ما به در آمد

گل من چندین منشین غمگین شام محنت به سر آمد
سر و دست افشان غم دل بنشان غمخوارت از سفر آمد

- بازم لحظه آخره و من استرس گرفتم
فعلا خداحافظ