رفت ،
از این دنیا،
نمی دونم آیا موقع رفتن راضی بود یا ناراحت از روزهایی که در انتظار فردا گذشت.
فقط پنج سال بزرگتر از من بود،
آخرین سال عمرش رو برای تخصص درس می خوند،
چند سال بود که از نامزدش جدا شده بود، نمی دونم هیچوقت عاشق بود؟
نمی دونم چیکار می خواست بکنه و نکرده بود؟ نمی دونم کجا می خواست بره و نرفته بود، نمی دونم آیا کاری کرده بود که پشیمونیش رو دوشش باشه؟ یا کاری که نکرده بودو حسرتش تو دلش باشه؟
نمیدونم،
وقتی تنها تو خواب مرد آیا اونقدر با خودش با روحش دوست و نزدیک بود که احساس تنهایی نکنه؟
اگر من جای او بودم چی؟
تو اون لحظه از چی خوشحال بودم و برای چی افسوس میخوردم؟
اگه امشب منم تو خواب به مبدا خودم برمیگشتم، چی؟ منم از بعضی چیزا راضی بودم و برای بعضی چیزاش افسوس می خوردم،
حالا که 5 سال دیگه وقت دارم، تا به سن اون شم،
دلم می خواد چطور زندگی کم که شب،
وقتی وقته رقتن شه،
راضی از این زندگی برم؟