Monday, July 10, 2006

آخیش

چشمهامو می بندم و خیلی چیزها رو به یاد میارم. خیلی روزها رو که گذشتند و سال سال روی هم جمع شدن، گوشه کوچکی از دنیا و گوشه ای از بایگانی ذهن من. خاطراتی که روز به روز منو سنگینتر کردن و گوشه این دنیا فشردن.
خیلی وقته اینجا ایستادم اما نمی دونم جرا تامل نکردم ، چرا تو این مدت با چشمهای بسته نگاه نکردم تا ببینم ... .
بازشون نمی کنم. من که همه راهها و چاههای این خونه رو بلدم. می خوام مدتی رو با چشمهای بسته زندگی کنم . مطمـنم که با چشم بسته احتمال زمین خوردنم کمتره.
آخیش.

2 comments:

Anonymous said...

نمنه ؟!

شايگان said...

تاريکی يک جور سکوته نه؟ اگه اينطور باشه منم از سکوت خوشم مياد