خنده تو
نان را از من بگیر، اگر می خواهی،
هوا را از من بگیر، اما
خنده ات را نه.
از نبردی سخت باز میگردم
با چشمانی خسته
که دنیا را دیده است
بی هیچ دگرگونی،
اما خنده ات که رها می شود،
و پرواز کنان در آسمان مرا می جوید
تمامی درهای زندگی را
به رویم می گشاید.
بخند بر شب
بر روز، بر ماه
بخند بر پیچاپیچ این جاده ها ، بر این پسربچه کمرو
که دوستت دارد.
اما انگاه که چشم می گشایم و میبندم
آنگاه که پاهایم میروند و باز می گردند
نان را ، هوا را،
روشنی را، بهار را،
از من بگیر
اما خنده ات را هرگز
تا چشم از دنیا نبندم.
پابلو برودا
No comments:
Post a Comment