یه روز به سفارش یه خانوم که خیلی دوست داشتنی و عاشقه زندگیه یه کتاب خریدم،
نخوندمش اما وقتی دلم پر غم آبی میشه ورق میزنمش و تصاویرشو تماشا میکنم و خطهایی ازش میخونم چون پر تصاویر زیبا از حرکات یوگاست .
وقتی که پر اون احساسی میشم که شاید بعضی ها سردی ببیننش اما برعکس اونقدر گرم و قشنگه که با کسی قسمتش نمیکنم نه برای اینکه تو قسمت کردنش خسیسم ، برای اینکه قسمت کردنش خیلی سخته و به نظر قسمت کردنی نمیاد.
هرچند تنها باری که به اجبار قسمتش کردم دیدم چقدر توانایی رشد و لذتبخشی داشت. اما دیگه نشد که با کسی قسمتش کنم .
دارم اینارو مینویسم چون الانم همون غم آبی رو دارم که کمی سرمه ای شده ، و دارم به آهنگهایی گوش میدم که همراه اون کتاب بوده .
No comments:
Post a Comment