Friday, December 29, 2006

بازی

سلام. سلام هم وارد بازی شد. مرسی که منو هم دعوت کردین بازی جالبیه .

1- یه زمان قبل اینکه شما منو بشناسین یه دختر مغرور بودم که به هرچی می خواست می رسید تو هر کاری که شروع می کرد بهترین بود. چیزی تو دنیا کم نداشت مخصوصا اعتماد به نفس. نمی دونم چی شد که تغییر کردم . از خودم پیاده شدم تا نفسی تازه کنه ، شاید هم کمی به خودم سواری دادم اما حالا دیگه دوباره سوار خودمم با صورتی که بیشتر دوستش دارم وشما می شناسینش.
2- عاشق گوشه های دنجم. از بچه گی تا حالا. بچه که بودم با عروسکم و حالا با چای و شکلات یا کتابهای شعر تو یه فضای یکی دو متری گوشه اتاثم با خودم خلوت می کنم . عاشق شکلات ، کیک خامه ای ، قرمه سبری ، پیاده روی ، رقص باله ، نقاشی، ، شعرای عاشقانه و هر چیز رنگارنگ مثل جعبه مدادرنگی و ساختن چیزای مختلف با وسایل اضاقه دور و برم هستم.
3- بی دلیل یا با دلیل همیشه قوانین برای من تغییر میکنه. چه زمانی که مهد کودک می رفتم و تنها بچه ای بودم که اجازه داشت بعد از ظهر نخوابه ، چه دوران دبستان که یه بار که من باید تنبیه می شدم معلمم همه بچه ها رو بخشید چون نمی خواست منو تنبیه کنه. چه زمان دانشجویی که همیشه بالاخره درسهام با استادهای مورد علاقم جور می شد حتی با اضاقه کردن من به ظرفیت کلاس بدون هیچ دوست یا پارتی.
4- در این لحظه آرزو دارم همه دوستام الان اینجا بودن. جای خالیشون خیلی بزرگ شده اما اگه کسی چراغ جادو داره لطفا منو امسال تو کنکور قبول کنه. دوستامو خودم دور هم جمع می کنم. در مورد دوستام اینو هم بگم که من همه عمرم بهترین دوستها رو داشتم .
5- دیگه چی بگم؟ آخه من کلا آدم کم حرف و آرومی هستم اما دو زمان پر حرف می شم . وقتی با دوستای نزدیکم هستم و وقتی انگلیسی حرف می زنم.
رسمش اینه که منم چند نفرو به بازی دعوت کنم. من دوستانمو تو وبلاگ جمعیمون دعوت میکنم که همونجا یا تو وبلاگهای شخصیشون وارد بازی شن.

Friday, December 22, 2006

...


" چه تهی ذستی مرد"
نه اتفاقا دستم پره ، دستم کاملا پره
زنگو می زنن. همه از کلاسا می ریزن بیرون . زنگه اما زنگ تفریح نیست زنگه درسه . یه درس جدید. یاد گرفتن یه درس جدید هم گاهی تقریح داره
فقط موقع درس جدید باید حواستو جمع کنی که یهو وسط درس نری تو فکر. با دوستت سرگرم صحبت نشی... و یهو به خوت بیای ببینی آخر کلاس شدو چیزی از درس نفهمیدی
اگه زنگ کلاس زارع بود می گفتم اشکالی نداره چیزی از دست ندادی . اگه کلاس خوش بین بود بازم اشکالی نداشت هر کلمه حرفشو تو جزوش گفته، جزوشو کپی می کنی. اگه کلاس مافی بود بازم اشکالی نداشت ایشالا ترم بد گوش می دادی. اگه کلاس انقلاب بود، کلی خوش به حالت هم شده بود که چیزی از کلاس نفهمیدی. اما هیچکدوم اینا نبود. کلاس درسی بود که فقط یه ترم ارایه می شه، هیچ جزوه ای نداره. هیچ همکلاسی هم نمی تونه تو درست بهت کمک کنه.
حالا چی می شه.
" گفتم که دستم پره ، اتفاقا دستم کاملا پره" اما نمی دونم چرا ... ؟

Sunday, November 19, 2006

"چی بگم؟ همه حرفها قبلا زده شده ، اونم به قشنگترین صورتش. "
من چکارم؟ فقط یه خیاط ساده که با تیکه تیکه های بافته ها می خواد یه پست چهل تکه بسازه.


" این دگر من نیستم من نیستم
حیف از آن عمری که با من زیستم"

بعد مدتها بی معرفتی نسبت به خودم و همه دل مشغولی هام

" گاه در بستر بیبماری من
حجم گل چند برابر شده است"

امروز سری زدم به سهراب. سهراب مهربونی که چند شب پیش ازرو رفته بود و خودش پا پیش گذاشته بود اومده بود تو خواب من، لبخدی زده بود و سبکم کرده بود. اما منه سایه سنگین تا امروز سراغش نرفتم .
امروز کمی از خجالت خودم در اومدم و سری زدم به هوای سابقم و بعد مدتها تونستم یه دم سیر نفس بکشم.

" همیشه پیش از آنکه فکرش را کنی اتفاق می افتد"
"چرا نگاه نکرم"

" باغ ما در طرف سایه دانایی بود"
"چرا نگاه نکردم"

خیلی وقت بود که سهمم رو ا ز زندگی بر نداشته بودم .

" سهم من از زندگی پنجره ایست که آویختن پرده ای آن را از من می گیرد"

"پرده را برداریم
بگداریم که احساس هوایی بخورد"



ای بابا
هنوز بلد نیستم، پرش داره می ره و خالیش می مونه اما من هنوز یاد نگرفتم نوش نوش نوشش کنم .

"شراب را بدهید
شتاب باید کرد"

یکی هولم بده

Thursday, November 09, 2006

Tuesday, November 07, 2006

طاقچه عادت

خوشم اومده اینجا بنویسم. تو وبلاگی که خواننده نداره . اینم یه جور جالبه فقط برای خودم می نویسم.
مریم عزیزم کجایی؟ بیا بشین یکم درس بخون ، شعر بنویس ، کتاب بخون ، قدم بزن ، با درختها حرف بزن ، به ماه چشمک بزن.
من اونطوری بیشتر دوستت دارم .
دست خودم هم انگار از خودم کوتاه شده. باید دستمو دراز کنم ،خودمو از" طاقچه عادت" بردارم بگذارم کنج دلم تا هرکاری دلش می خواد براش بکنم.
چه خلوت قشنگی. همیشه از کنج خلوت خوشم اومده.
امروز کنج دل خودم خلوت کرده بودم. سرخوش شده بودم به قول خودم و به قول ترانه "مرد"

یادش بخیر، یاد خیلی روزهای رفته، چیزهای داشته، حرفهای زده، کارهای کرده ، که همه تموم شدن. و ازش فقط من موندم. با همهَُ تغییرهایی که کردم و همهُ چیزی که شدم .
"همه آنها جزی از وجود تو اند. آنها که بر تو تاثیر گذاشته اند و آنها که از تو تاثیر گرفته اند".
من این جمله رو دوست دارم و همه اونهایی رو که برای همیشه جزی از وجود من شدن.

Monday, November 06, 2006

ههههههههه

چی بگم؟ همه حرفها قبلا زده شده ، اونم به قشنگترین صورتش. همه اتفاقها هم قبلا افتاده . نه حرف تازه ای مونده نه چیزه جالبی که بخوام تعریفش کنم .
بعد این همه آدم که اومدن زندگی کردن و رفتن. من چه کاره تازه ای می تونم انجام بدم که به خاطرش به دنیا اومدم و زندگی می کنم.
همین چند خط بالا رو چند بار و به چند زبون خوندین؟
دیگه چی بگم ساکت شم؟ حتی سکوت هم تازگی نداره . مرگ هم تازگی نداره. جنگیدن و موندن هم تازگی نداره. اصلا خواستن یه چیز تازه هم تازگی نداره.
مایوس شدنم تازگی نداره.

مریم جون چرت گفتن هم تازگی نداره! بعد این همه تاخیر اومدی و اینها رو مینویسی؟
اما گله کردن هم تازگی نداره!

یکی زندگی رو از این کسالت دربیاره !!!!!!!!!!!!

Tuesday, September 05, 2006

عرض تبریک


سلام بعد کلی تاخیر برگشتم. ده روز پیش کامپیوترم سوخت و بالاخره دیروز بعد عوض کردن پاور و کارت گرافیک و ویندوز صاحب یه کامپیوتر سرحال و تند و تیز شدم . این ده روز هم برای خودش تجربه ای بود. چون اهل تماشای تلوزیون هم نیستم این مدت در هر شبانه روز 24 ساعت وقت آزاد داشتم .

اومده بودم یه حرف مهمتر بزنم . اومده بودم بگم روزتون مبارک دوستان جوانانم . آخه امروز روز جوانه . براتون روزه خوبی رو آرزو میکنم.
مدت زیادی از روزهای مادر و پدر نگذشته امروز نوبت اوناست که ما رو تحویل بگیرن.
من امروز با یه لاک پشت کوچولو از طرف مامانم تحویل گرفته شدم .
قبل از اینکه کسی برام کامنت بگذاره که روزه کودک براش بیشتر مناسبت داشت خودم توضیح میدم که اتفاقا گاهی داشتن بعضی چیزها خارج از فصل معمولش لطف بیشتری داره!

من یه تبریک دیگه هم باید به دوستانم که تو کنکور ارشد قبول شدن بگم ، برای شما ( و برای بقیه از جمله خودم که از طرف سیستم سنجش قابل دونسته نشدیم ) آرزوی موفقیتهای بیشتر میکنم . شیرینی هم یادتون نره.

Monday, August 07, 2006

یک شب عالی


امشب جشن عروسی دختری دعوتم که خواهرم نیست اما بیست و چهار سال پیش با سخاوت کم نظیرش منو در سهم شیر مادرش شریک کرده .
براش از صمیم قلب آرزوی خوشبختی میکنم .

Monday, July 17, 2006

این سه نهال را در زندگی خود بکارید :
1- همیشه خداوند را به یاد داشته باشید
2- به دنیا دل نبندید
3- نهراسید

سای بابا

Monday, July 10, 2006

آخیش

چشمهامو می بندم و خیلی چیزها رو به یاد میارم. خیلی روزها رو که گذشتند و سال سال روی هم جمع شدن، گوشه کوچکی از دنیا و گوشه ای از بایگانی ذهن من. خاطراتی که روز به روز منو سنگینتر کردن و گوشه این دنیا فشردن.
خیلی وقته اینجا ایستادم اما نمی دونم جرا تامل نکردم ، چرا تو این مدت با چشمهای بسته نگاه نکردم تا ببینم ... .
بازشون نمی کنم. من که همه راهها و چاههای این خونه رو بلدم. می خوام مدتی رو با چشمهای بسته زندگی کنم . مطمـنم که با چشم بسته احتمال زمین خوردنم کمتره.
آخیش.

Monday, July 03, 2006

یاد باد ...

دیشب هوس غزل نغز کردم. دیوان حافظ شیرازو برداشتم ، فاتحه ای فرستادم و بازش کردم.
به یاد تابستون چهار سال پیش که به بهانه کنفرانس برق برای اولین بار به شیراز رفتم.
روز اول دسته جمعی خدمت شاه شیراز رسیدیم. سلامی کردیم و تفعلی زدیم بعد هم دسته جمعی همونجا فالوده شیرازی خوردیم.
شیراز با حافظش، شیراز با باغ ارمش، شیراز با تخت جمشیدش و از همه مهمتر شیراز با خاطرات خوشش به نظر من قشنگترین شهر ایرانه
غزل قشنگ حافظ رو می خونیم ، به سلامتی حافظ و شیراز

دوش آگهی ز یار سفر کرده داد باد
من نیز دل به باد دهم هر چه باد باد
در چین طره تو دل بی حفاظ من
هرگز نگفت مسکن مالوف یاد باد
خون شد دلم به یاد تو هر گه که در چمن
بند قبای غنچه گل میگشاد باد
طرف کلاه شاهیت آمد به خاطرم
آنجا که تاج بر سر نرگس نهاد باد
کارم بدان رسید که همراز خود کنم
هر شام باد لامع و هر بامداد باد
از دست رفته بود وجود عزیز من
صبحم ببوی وصل تو جان باز داد باد
امروز قدر پند عزیزان شناختم
یارب روان ناصح ما از تو شاد باد
حافظ نهاد نیک تو کامت برآورد
جانها فدای مردم نیکو نهاد باد

Wednesday, June 28, 2006

می چرخد


می چرخید
چون برگی در باد
و من بر آن نشسته بودم
...
آیا می آید
می نشیند بر زمین
و سرگردانی اش آیا پایان خواهد یافت
...
می چرخد
می چرخد
...
و من چشمم به انتظار
منتظرم تا آرام گیرد
برگ، در آغوش باد
...
و برگ
غلطان و خندان
رقصان و آوازخوان
...
و چشمهای منتظر
در خواب
...
و برگ
هنوز هم در باد
...
می آید، می نشیند روی صندلی، جلوی من
نه می شنود،
نه حرف می زند،
نه می بیند،
اما هست
و من
بدون کلمه ای
بر قلبش خالی می شوم
هنوز مقابلم نشسته است
و من
خیس خیس
خیس اشک
دیگر نه می شنوم،
نه حرف می زنم،
نه می بینم،
فقط هستم
...
پات
...
دوباره بازی کنیم؟

Sunday, June 18, 2006

بدون شرح



یه شرح کوچولو : چند روزه این برگه ها رو خواهران ... مثل کاغذ های تبلیقاتی تو خیابون پخش می کنن

Thursday, June 15, 2006

روز ملی گل مبارک همه

تقدیم به شما

Friday, June 02, 2006

امون بده


"امون بده
امون بده
فقط یه بار
خدا نمی شه مهلتی به من بدی
بزرگوار امون بده
فقط یه بار امون بده"

یکی از اون روزهای بد
روزهایی که دعا می کنی و امون می خوای
اما ،

" نه صدایی
نه سکوتی
نه ندایی، سویی"

و گوشه یه اتاق منتظر می مونین که بگذره
اما نمی گذره
و دلتون می خواد سنگینی روزتونو با کسی قسمت کنین
اما کسی نیست
و تنهایی ، تنهاییتونو سنگینتر می کنه

"و آدم با این همه دوست
هنوز هم تنها"

و تنها صدا امروز
"صدای فاصله هاست"
.

Friday, May 26, 2006


سلام دوستان.
مرسی که به وبلاگم سر میزنین راستش این مدت اونقدر سرم ، نه بهتره بگم فکرم، شلوغ بود که حتا کامنتهامو هم نخونده بودم و الان از دیدن دوستانی که با وجودغفلت من به یادم بودن خیلی خوشحال شدم.
و اومدم که تشکر کنم.
دیگه همه کارهای کنکور آزاد و سراسری ( جز آماده کردن مدرکم که منیره عزیز روحسابی به زحمت انداخته) تموم شده و من منتظرم ببینم بالاخره هیچ دانشگاهی منو به غلامی می پزیره یا نه؟
تو این مدت هم سعی می کنم از(احتمالا) آخرین تعطیلات تابستونیم حداکثر استفاده رو ببرم. سرم رو با هنر و ورزش و ادب و فرهنگ گرم میکنم و سعی می کنم طعمشونو توی دهانم نگه دارم چون بعد تعطیلات دوباره درس ویا کار شروع می شه و وقت جیره بندی.

شرح احوال من اینه :
شما چطورین؟

Wednesday, May 03, 2006

مسلمانان مرا وقتی دلی بود
که با وی گفتمی گر مشکلی بود
به گردابی چو می افتادم از غم
به تدبیرش امید ساحلی بود
دلی همدرد و یاری مصلحت بین
که استظهار(?) هر اهل دلی بود
دلم رفت و غمم بر هم شد انبار
صدایی در نیامد از گلویم
نه همدردی نه آرامی نه یاری
فقط صبرم به فریاد من آمد
من و صبر و غم و شبهای بسیار
و یار واپسینم هم تلف شد
بقدری قصه ها با غصه پر شد
که صبرم هم ز غمخواری تلف شد
کنون من ماندم و شبهای بسیار
حکایتهای نو و تازه دارم
و می ترسم اگر برگی بخوانم
حدیثش درد و رنجی تازه آرد
کنون من ماندم و شبهای بسیار
حکایتها ز عمر جاودانم
دلم رفت و ندارم یار و همدم
حکایتها برایش من بخوانم

Saturday, April 29, 2006

سفرنامه

سلام.
شنیدین می گن: " کوه به کوه نمی رسه اما آدم به آدم می رسه "
ما که دیدم. منظورم از ما ، من و موناست .
بعد 9 ماه دوری از دوستان خوبی که 5 ساله دانشجویی، خونواده هم شده بودیم. یه روز قرار گذاشتیم همو ببینیم ، من و مریم و ترانه . می رفتم خونه ترانه که توی راه - مونا - رو دیدم.
یه دوست خوب گرگانی دوست خوب مشهدی شو تو شهر بزرگ تهران اونم روزی که با دوتا دوست خوب مشترک دیگه هم قرار داره میبینه و ....
خلاصه یه روز خوبو چهارتایی با هم گذروندیم و کلی جای غزاله مونو خالی کردیم .

سفرنامه خواسته بودین؟ اینم یه روز خوب از سفر من بود به تهران .
و خبر خوش ؟ دعا کنید اونو هم بتونم براتون بگذارم .

Friday, April 21, 2006

سلام دوستان.
خیلی وقت بود که چیزی ننوشته بودم. سفر بودم، البته یه جورایی " هنوز در سفرم ".
ببخشید با اجازتون من یه مدت دیگه هم غایب می شم.
تا بعد امتحان دانشگاه آزاد خداحافظ همگی

Thursday, March 30, 2006

من - ابر - بارون

بازم داره بارون میاد. تو شمال ، بهار ابرا آسمونو صاف نمی کنن. همینطور اون بالا می شینن و هر وقت دلشون می خواد می بارن.
دلم گرفته. دلم مثل آسمون بهار گرفته و گاه و بیگاه دلش می خواد بباره. انگار خیال صاف شدن هم نداره.
چی بگم
بین کتابخونه و میزم یه فاصله نیم متری هست . گاهی که دلم می گیره مثل بچه ها روبروی کتابخونم اونجا می شینم روی زمین و به میزم تکیه می دم . ردیف کتابهای شعرم درست روبروم هستن. یکی یکی بر می دارمشون و از هر کدوم چند تا شعر می خونم.

" دلم گرفته است
دلم گرفته است
...
کسی مرا به آفتاب
معرفی نخواهد کرد
کسی مرا به میهمانی گنجشکها نخواهد برد
پرواز را به خاطر بسپار
پرنده مردنی ست"

Monday, March 20, 2006


یا مقلب القلوب والابصار
یا مدبر اللیل والنهار
یا محول الحول والاحوال
حول حالنا الی احسن الحال



خواهش می کنم.

Saturday, March 18, 2006

خداحافظی

چیزی نمونده . چیزی به آخرش نمونده. به آخرین دیدار یک دوست قدیمی و تبدیل شدن یک همراه یکساله به یک خاطره قشنگ .
برای من که خاطره قشنگی بود همراهی تو ،
تو این آخرین روزها می خوام باهات خلوت کنم می خوام تنفست کنم که مبادا از یادم بری .
نه، از یادم نمی ری چون خاطراتت موندنی تر از این حرفان.
خداحافظ ، نه به امید دیدار.

این چند خط رو تقدیم می کنم به دوست و همراه نازنینم ، سال قشنگ 84 که برام پر از روزهای به یاد موندنیه.

Saturday, March 11, 2006

یادگاری


حالا که اینجا خودمونیه چطوره گپی با هم بزنیم . می خوام براتون خاطره تعریف کنم چطوره؟


- یه شب با ترانه دوتایی با هم توی اتاق نشسته بودیم و نوار گوش می کردیم و من یه موضوع محرمانه رو براش تعریف می کردم . نوار تموم شد و من همونطور که مشغول حرف زدن بودم برگردوندمش و روشنش کردم. بعد مدتی متوجه شدیم که نمی خونه...
فکر می کننین چرا؟... من اشتباهی دکمه ضبط رو جای پلی زده بودم و رازم رو نوار ضبط شده بود.

- امروز تولد موناست حالا که با هم نیستیم که باهم چشن بگیریمش از همینجا بهش تبریک می گم و یادی از تولد پارسالش میکنم که رفته بودیم بند گلستان قایق سواری و بعد تو سرمای بیستم اسفند طرقبه، بستنی سنتی پدربزرگ ( اسمش درست یادم مونده مونایی؟) خوردیم.

Tuesday, March 07, 2006

همینقدر ساده و همینقدر دردناک
مثل زایاندن طفلی - مرده –
طفلی که در آغوشش می گیری اما
شیرت را نمی خورد
که نگاهت نمی کند
نگاهش جاییست خیلی دور
جایی که نمی شناسی
و کاش آنجا جایی باشد
که از کودکت مراقبت کنند
که در آغوشش بگیرند و شیرش دهند
و عاشقانه بزرگش کنند

همینقدر ساده و همینقدر دردناک
باید رهایش کنی
آنهم در آغوش سرد خاک
و تنها با دعایی همراهیش کنی
با آرزوی آغوشی گرم و ابدی
برای او
حتی گرمتر از آغوش مادرش

Saturday, March 04, 2006

داستان عبرت آموز:

فرض کنید از چند روز قبل کنکور مثل بچه هایی که نوبت واکسنشون نزدیکه مراقب خودتون باشین تا سرما نخورین و مریض نشین ، مبادا ازهمون اندک معلوماتی هم که دارین نتونین درست استفاده کنین.
بعد یهو سر اولین جلسه کنکور سر درد شین
فرض کنید اولین جلسه کنکورو با سردرد دادید و برگشتین خونه بعد با وجودیکه می دونین موقع سر درد بهتره چیزی نخورین بی احتیاطی کنید و یه سیب و یه خیار و یه موز رو باهم بخورین و از شامی هم که مامان در وقت استراحت بین دو نیمه براتون تدارک دیده نگذرین( البته منظورم این نیست که زیاده روی هم کرده باشین) .
حالا فرض کنید نصف شب در حالی که فردا صبح امتحان دارین با سر درد و دل درد از خواب بیدار شین و خواب آلود تو خونه قدم بزنین تا دلتون تصمیم بگیره می خواد محتویاتشو هضم کنه یا (با شرمندگی ) بالا بیاره. (که البته دل من گزینه اول رو انتخاب کرد).
بعد صبح بیدار شید و غذا ها هنوز روی دلتون باشن و جز یه لیوان چای شیرین چیزی نتونید بخورید و برین سر جلسه.

نتیجه گیری داستان:

1- شنیدین که می گن همیشه کارا برعکس میشه ؟ من که دیدم.
2- نه سر درد نه دل درد ، هیچکدوم تاثیری در وضعیت شما در جلسه کنکور ندارن چون درد کنکور همهشونو از یادتون می بره.
3- تو جامعه ای که ندیدیم در هیچ مرجع دولتی با حسن نیت و احترام برای پیشبرد کار مراجعینشون کار کنن ، شرکت در جلسات کنکور و دیدن رفتار همراه با محبت و احترام و حسن نیت برگذار کنندگان جلسات میتونه بخشی از این عقده های مارو جبران کنه.
4- بالاخره تموم شد.

همه دوستایی که تو این مدت با فرستادن جزوه یا با راهنمایی ها و تشویق هاتون کمکم کردین مرسی

Thursday, February 23, 2006


"دیر وقت بود. من تنها بودم و داشتم بر گشتم خونه، منتظره تاکسی ایستاده بودم که دختر داییم و شوهرشو دیدم . گفتن که منو می رسونن . سوار شدیم و رفتیم . یهو دیدم تو ابرام . نه! بالای ابرام. بالا، بالا، خیلی بالاتر از این حرفها، همه جا آبی بود، آبی آرام آسمانی .
گفتم چطور اومدیم اینجا راهشو نشونم بدین، من می خوام همیشه بیام اما فقط لبخند زد."



اینا همش یه خواب بود. گفتم که اگه یه شب تو راه خونه ، اون بالا بالاها موندمو دیگه برنگشتم حلالم کنید.

Tuesday, February 21, 2006

انگار همه آدمها، به زمین بر گشتند

تا به تنهایی دل خوش باشم
چشمها را بستم روی زیبایی تان
و زمانی در دفتر خود سر کردم
شعرهایی گفتم
گفتم از تنهایی
و هزاران بار پرسید از من
"پر گلهای قشنگ است زمین سبزم
تو چرا تنهایی"
و به او خندیدم
نه! به خود خندیدم
و جهان در نظرم
چند تا آدم داشت
،فقط،
دوستانی که با من بودند
بعد هر روز جهان خالی شد
دوستانی رفتند و فقط
" گاهی از دور سلامی" گشتند
و من انگار فقط رویا می دیدم
زندگی رویا بود، دوست رویا بود،
انسان رویا بود،
من دلم ، سخت آدم می خواست
آدم قابل لمس
نه، دلم یک عالم آدم خاکی می خواست
یک زمین، پر گلهای قشنگ

بعد انگار همه آدمها، به زمین بر گشتند.

Friday, February 17, 2006


امروز از صبح داره بارون میاد و هنوزم تموم نشده . مثل اینکه آسمون دل پری داشته .آخی ! نمی دونم بیچاره این همه آبو چطور تا حالا توی دلش نگه داشته بود.
خوبه شمالی هست که آسمون اشکاشو بریزه و خالی شه و گرنه تا حالا از دیدن این همه زشتی دق کرده بود و ما هم به سرنوشت قوم نوح و لوط و ... گرفتار شده بودیم.
و چه خوب که قلم و زبون و وبلاگ و شعر و نقاشی و ... هستن تا ما هم گاه و بیگاه دل پرمونو خالی کنیم و بعدهم اسمشو بذاریم "هنر".

Thursday, February 16, 2006

چی بگم
اون وقتا که دانشگاه بودم، وقت بیکاریم معمولا یا می نوشتم یا می خوندم یا قدم می زدم. عصرها بعد کلاس رو نیمکتای حیاط می شستم و می نوشتم. و زیر آسمون قشنگ اونجا فضا اونقدر آرامش بخش بود که خودش شعر می شد و می ریخت توی کاغذام.
اما اینجا همه وقت بیکاریم با کامپیوتر و اینترنت و تلویزیون و خیابونو و مهمونی پر شده . دیگه دیر دیر قدم می زنم، دیر دیر شعر میگم، دیر دیر مینویسم.دلم برای اون روزام تنگ شده.
چند روزه این شعر حافظ افتاده روی زبونم که می گه :
" آب و هوای پارس عجب سفله پرور است "

Sunday, February 12, 2006

راهیست بس دراز

راهیست بس دراز
و من بالاخره رهسپار شدم
بالاخره بعد این همه ایستادن
و تماشا کردن آنان که می روند
من نیز رهسپار شدم
رفتم، تا ببینم
رفتم، تا بیابم
رفتم، تا چه پیش آید
و می دانم که اینبار درست است
می دانم که راه، همان راه است
همان راهی که باید مرا می برد
و می رساند
و راه اگر چه باریک است
و مجال همراهی نیست
اما
مرا شوق همراه است و شور رهنما
و ما پیش می رانیم
... تا چه پیش آید.

Saturday, February 11, 2006

"پس بسیار مهم است که بگذاریم بعضی چیزها بروند، رهایشان کنیم، آزادشان کنیم. انسانها باید درک کنند که هیچ کس با کارتهای علامت دار بازی نمی کند، گاهی می بریم، گاهی هم می بازیم. منتظر نباسید چیزی را به شما برگردانند، منتظر نباشید قدرتلاشتان را بدانند، نبوغتان را کشف کنند، عشقتان را درک کنند. چرخه را ببندید. نه به خاطر غرور یا بی لیافتی یا برتری جویی، به خاطر آن که آن چیز دیگر در زندگی تان جای نمی گیرد.
در را ببندید، موسیقی را عوض کنید، خانه را تمییز کنید، غبارها را بتکانید. دیگر آن کسی نباشید که بودید و آن کسی بشوید که هستید. "
پاءولو کوءیلو از کتاب زهیر


- وقتی تصمیم گرفتم این وبلاگو راه بندازم ، همون اول حتی قبل از ساخته شدنش یه سخرانی افتتاحیه براش نوشتم. یه متنی که خیلی با اینی که خوندین فرق می کرد . اما سیبه که از درخت افتاد تا به زمین برسه چرخید و چرخید و من خیلی اتفاقی به این متن برخوردم. این بود که موسیقی رو عوض کردم ، اتاقمو تمیز کردم و غبارها رو تکوندم و این متن از پاءولو رو اینجا نوشتم.



- تو همین پست اول می خوام از دوستی که زحمت ساختن این وبلاگو برام کشید تشکر کنم ..............مرسی.

- راستی یادم رفت بگم ... سلام!